پیوند من و باباییپیوند من و بابایی، تا این لحظه: 15 سال و 11 ماه و 26 روز سن داره
وروجک نیامده من وروجک نیامده من ، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 7 روز سن داره

من و وروجکم

گردش

سلام عزیزم  دیروز با مامانی ،خاله جونی هات  و دایی زندایی و کلا همه روفتیم اوشون فشم خیلی خوب بود و خوش گذشت جای شما خیلی خالی بود ، خیلی دلم میخوست شما هم با ما میبودی از اون هوای خنک لذت میبردی ولی نبودی ، دل مامانت بازم برات گرفت ان شالله سال دیگه حتما هستی با هم میریم گردش .... خیلی دوست دارم همچنان منو بابایی منتظرتیم زود بیا پیشمون
24 تير 1391

نامه به وروجک

از طرف مادر، پدر بعد از این  کودکم ، دلبندم  سلام سلام عزیزم امیدوارم که حالت خوب باشه مامان جان،عزیزکم بیا پیشمون , من و بابایی داریم انتظار میکشیم که بیایی و خونمون و گرم کنی و از وجود خودت مارو لبریز از احساسات و عشق به زندگی، الان که نیستی خونه خیلی خالی و نبودنت خیلی حس میشه پس بیا مامان جان الهی قربونت بشم ، زیاد مامان بابا رو منتظر نذار ... برو به خدا بگو که تو رو تو دل مامانیت بکار تا حس با هم بودنو با هم تجربه کنیم ، خیلی منتظرتم عزیزکم... ان شالله که زود  زود میای پیشمون   الهی امین یا رب العالمین ...
20 تير 1391

ادامه ماجرا دعوا

اگه دوست داری برو ادامه مطالب دیروز پرو پرو رفیم با دوستام امام زاده صالح جاتون خالی خیلی خوشگذشت و بعدشم رفتیم کاخ سعد آباد هواش عالی بود ولی همش به فکر شو شو بودم ولی در کل خیلی خوب بودبرای همه دعا کردم ... شو شو داره صدام میکنه باید برم  فعلا بای
15 تير 1391

دعوا

سلام گلم امروز من و باباییت با هم دعوا کردیم الان هم قهریم ، حالا بگو سر چی ، مثل همیشه سر یه موضوع کوچیک ، من با دوستام قرار گذاشتم که چهار شنبه ای بریم امام زاده صالح و حالا بابایی میگه که نرم و منم نمیخوام جلو دوستام کم بیارم و بگم شوشوم نذاشته که برم آخه قبلش کلی قمپز در کردم که من هر جایی برم بهم کاری نداره و میذاره که برم، حالا منم لج کردم و گفتم که میرم و با هم قهریدیم ...  باباییت اون طرف اتاق رو مبل دراز کشیده داره تی وی میبینه یه کانال مسخره  و منم اینور دارم با کامی کار میکنم ، و مثلا نسبت به هم بی تفاوتی ولی من گاهی نگاش میکنم و بابایی هم همین طور ... حوصلم سر فته کاشکی بودی عزیزکم الان دوتایی باهم با بابا...
12 تير 1391

همین جوری

سلام عزیزکم عشقم  امیدم کی میخوای بیای چرا نمیای  دوستدارم و میخوام زود تر ببینمت ، امروز خونه مامانیت بودم گلم  محمد طاها ماشالله بزرگ شده و حسابی شیرین و جای شما خالی و خیلی هم خالی اینقدر نبودنت  رو همش حس میکنم و بغض هر از چندگاهی راه گلومو میبنده ولی خودمو خوشحال و بی خیال نشون میدم تا مامانی گلت و خاله های نازنینت متوجه نشن خیلی دلم گرفتست ، عزیزکم  از خدا بخواه که زود بیای پیشم به خدا قول میدم همه جور مراقبت باشم مثل همون هایی که الان مراقبتن ريال قول میدم قول ... عمه کوچیکت این دفعه میگفت چرا شما نی نی نمیارید و من اصلا نمیدونستم که چی جوابشو بدم ، میخواستم بگم اخه خدا انگار نمیخواد که ما نی نی مون بیاد ...
10 تير 1391
1